بسم الله الرحمن الرحیم
عا شورا
بعد از ظهر روز نهم محرّم بود. روز به آخر ميرسيد، امّا به نظر ميرسيد که جنگ، اجتناب ناپذير است. آفتاب ميرفت تا چهرة خونرنگ خود را در نقاب مغرب پنهان سازد و غروبي غمگين از افق اشکار شود. در ميان سپاه کوفه هلهله اي بود که صداي آن به گوش ياران امام هم ميرسيد. گويا براي حمله آماده ميشدند. آنان به غلط ميپنداشتند که ميتوانند حسينيان را به سازش و تسليم وا دارند، درحالي که جبهة حق، سعادت را در شهادت و بهشت را زير ساية شمشيرها ميدانستند:« الجنّةُ تحتگ ظِلال السُّيوفِ». عمرسعد (فرمانده سپاه کوفه) فرمان حمله داد. نيروهاي دشمن آماده شدند، جمعي هم به طرف اردوگاه امام حسين(ع) تاختند. صداي سم اسبهايشان هرچه نزديکتر ميشد. امام که درون خيمه بود، برادرش «عباس» را مأموريت داد تا از هدف وخواستة آنان کسب اطلاع کند. اين سرور جوانان بهشتي، پارة تن پيامبر و سالار شهيدان عالم به برادرش فرمود: جانم فدايت عباس! سوار شو،برو ببين اينان چه ميگويند، چه ميخواهند، براي چه به اين سوتاخته اند. عباسِ رشيد همراه بيست تن از ياران، بيرون شتافتند و براي گفتگو با مهاجمان به آن سوي رفتند. عباس پيام امام را رساند و هدفشان را جويا شد. آنان گفتند: حسين بن علي يا بايد تسليم شود و سر بر فرمانِ امير کوفه نهد و با يزيد بيعت کند يا آمادة نبرد باشد. عباس با شتاب، عنان کشيد تا حرف آنان را به امام برساند. در اين فاصله برخي از همراهان عباس ازجمله زهيربن قين و حبيب بن مظاهر با آنان به گفتگو پرداختند و نصيحتشان کردند که دست از جنگ با حسين بردارند و دامان خود را به ننگ کشتنِ فرزند پيغمبر نيالايند، امّا آنان گوش شنوايي براي اين گونه حرفها نداشتند. امام پاسخ داد: بيعت و سازش که هرگز، امّا براي جنگ آماده ايم؛ ولي برادرم عباس، برو و اگر بتواني از اينان امشب را مهلت بگير تا فردا صبح، ميخواهم امشب را به عبادت خدا و نماز و دعا بپردازم؛ من نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار را بسي دوست ميدارم و... مهلت داده شد. يک واحد از سواران عمرسعد، در شمال کاروان حسين(ع) موضع گرفتند و به نوعي محاصره پرداختند، شايد براي آن که مانع رسيدن نيروهاي امدادي به اردوي امام شوند يا مانع برداشتن آب يا مانع فرار.... سپاه کوفه و فرماندهان آن، با خيالي خام، همچنان اميد داشتندکه فردا شود و حسين بن علي تسليم گردد و او را نزد امير،عبيدالله بن زياد ببرند. عباس، جانِ جدايي ناپذير از حسين بود. در همين ايام، در ديدار شبانة امام حسين(ع) و عمر سعد، که در محلّي ميان دو اردوگاه انجام گرفت و امام ميکوشيد که عمر سعد را از دست زدن به جنگ باز دارد، امام به همة همراهان فرمود که بروند؛ تنها عباس و علي اکبر را با خود داشت. عمر سعد هم فقط پسر وغلام خود را در کنار خويش داشت(59). حضور عباس در کنار امام حسين(ع) در ديدار و مذاکره اي با آن حساسيّت، جايگاه والاي او را نزد امام نشان ميدهد. او دل به امام سپرده وعاشق امام بود. تصوّر جدايي از امام در ذهن او راه نداشت:
دل رهاندن ز دست تو مشکل
جان فشاندن به پاي تو آسان
بندگانيم جان و دل برکف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
و او هم دل به امام باخته بود و هم گوش به فرمانش سپرده بود.